سیب خندان و نار گریان

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: محسن میهن دوست

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۱۵-۵۲۱

موجود افسانه‌ای: پری‌زاد- دختر شهر قاف- سیمرغ- دیو- طوطی سخنگو

نام قهرمان: جوان ماهیگیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه و وزیر

قهرمان افسانه «سیب خندان و نار گریان» ماهیگیری است که سرنوشتش با سرنوشت شاه و وزیر گره می‌خورد و ناچار به پذیرفتن انجام کارهای شاق و دور از انتظار می‌شود تا به مراد خود برسد.وزیر ضد قهرمان است و حتی شاه هم تحت نفود او است. قهرمان این افسانه گام به گام در مبارزه به کامیابی می‌رسد. دیو در این افسانه ابتدا ضد قهرمان و سپس کمک قهرمان است. در پایان شاه و وزیر قربانی انگیزه و خواست‌های ناهنجار خویش می‌شوند و توسط آتش، جهانِ قهرمان از وجودشان پاک می‌شود. 

جوان ماهیگیری که در کودکی پدرش را از دست داده بود، با تنها کس خویش که او را خیلی دوست داشت، زندگی می‌کرد. آن کس مادر ماهیگیر بود. روزی ماهیگیر که جوان زورمندی بود و هر روز به صید می‌رفت مثل همیشه عازم صید شد. در آن روز ماهیگیر جوان، ماهی‌ای صید کرد که تا آن هنگام نکرده بود. به خانه که آمد. مادرش گفت: «بهتر است که این ماهی را برای شاه بیری و از او پول زیادی بگیری. برو و ماهی را به او بفروش!» ماهیگیر راه افتاد و رفت تا به قصر شاه برود. در راه وزیر را دید. پرسید: «کجا می‌روی؟» گفت: «با شاه کاری دارم» گفت: «چه کاری؟» ماهیگیر گفت: «ماهی‌ای صید کرده‌ام و می‌خواهم به شاه بفروشم» وزیر گفت: «به من بفروش» گفت: «دوست دارم به شاه بفروشم.» و به سوی در قصر پیش رفت. شاه آن ماهی زیبا را که دید خوشحال شد و گفت که قیمتش را به جوان ماهیگیر بدهند، اما وزیر که بدجنس و حسود بود، یک سوم آنچه شاه تعیین کرده بود به ماهیگیر داد و بعد به شاه گفت: «برای این ماهی خوش خط و خال، سیب خندان و نار گریان لازم است.» شاه پرسید: «چه کسی از پس این کار برخواهد آمد؟» وزیر گفت: «همان که ماهی را برایت آورد.» شاه ماهیگیر را به پیش خود فراخواند و گفت: «چهل روز فرصت می‌دهم تا بروی و سیب خندان و نار گریان را برایم بیاوری.» ماهیگیر که از هیچ گونه سختی خم به ابرویش نمی آورد، راهی بیابان شد. رفت و رفت تا به درخت ارغوانی نزدیک شد. به درخت نگاهی کرد و تصمیم گرفت در زیر سایه‌ی آن استراحت کند. اما هنوز روی زمین دراز نکشیده بود که از میان شاخه‌های درخت ارغوان صدای طوطی‌یی به گوش آمد که می‌گفت: «این جوان اگر تیری و کمانی از شاخه‌های همین درخت بسازد، و تیر را رها کند، تیر به همان چاهی در خواهد افتاد که سیب خندان و نار گریان در آن است.» ماهیگیر، تندی بلند شد و از شاخ درخت ارغوان تیری و کمانی ساخت و بعد تیر را در چله‌ی کمان گذاشت و آن را رها کرد. تیر رفت و به چاهی فرود آمد. ماهیگیر رد تیر را پیش گرفت و رفت تا به چاه رسید. سنگ چاه را به کناری زد و داخل آن شد. در ته چاه دریچه ای بود. وقتی آن را باز کرد، در برابر خود باغی بزرگ دید. به درون باغ رفت و تا غروب همه‌ی آن را گشت و دست آخر به جایی رسید که پری زیبایی در بستر خوابیده بود. لاله‌ای در پایین پای پری و لاله‌ای بالای سرش می‌سوخت. ماهیگیر از غذایی که بر بالین پری گذاشته شده بود خورد! سپیده‌ی صبح که پری از خواب بیدار شد، خود را در آینه نگاه کرد و دید که برو رویش از نفس آدمی‌زاد کبود شده است. کنیزکانش را صدا زد و گفت: «سروکله‌ی آدمی‌زادی در اینجا پیدا شده؟» کنیزان گفتند: «از چنین چیزی ما بی‌خبر هستیم!» شب دوم هم مثل شب پیش گذشت. ولی در شب سوم پری در رختخواب خویش چشم بر هم نگذاشت و بیدار ماند. نیمه‌های شب، ماهیگیر باز به خوابگاه پری وارد شد و پس از آن که غذا خورد، خم شد تا پری را ببوسد. اما مشاهده کرد که پری بیدار است. خواست فرار کند که پری گفت: «از اینجا کجا بهتر پیشم بمان که مهرت را بدل گرفتم.» ماهیگیر سی و نه روز را در کنار پری گذراند و روز چهلم، پری سیب خندان و نارگریان را به او داد و گفت: «هر گاه با مشکلی رو‌به‌رو شدی به اینجا بازگرد تا به تو کمک کنم!» ماهیگیر روانه ی دیار خود شد. در راه قصر بود که باز وزیر با او روبه‌رو شد و چون دید ماهیگیر سیب خندان و نار گریان را در دست دارد، گفت: «سیب خندان و نار گریان را از تو می‌خرم.» ماهیگیر وزیر را محل نگذاشت و به راه خود رفت. به قصر که رسید داخل آن شد و وقتی شاه را دید سیب خندان و نار گریان را به او داد. چندی نگذشت تا آن که باز وزیر به فکر این افتاد که دق دل خویش را بر ماهیگیر خالی کند. روزی به شاه گفت: «ای شاه کنار این ماهی خوش نقش و نگار و سیب خندان و نار گریان وجود دختر شهر قاف کم است!» شاه گفت: «بد نگفتی، اما چه کسی از عهده‌ی آوردن دختر شهر قاف به اینجا برخواهد آمد؟» وزیر گفت: «جز ماهیگیر جوان هر که را در پی این کار بفرستی باز نخواهد گشت.» شاه دوباره پی ماهیگیر فرستاد و وقتی او را دید گفت: «با هر بهایی که شده دختر شهر قاف را یافت کن و به اینجا پیش من بیاور.» ماهیگیر کله‌ی سحر باز راه به پهن دشت بیابان برد. رفت و رفت تا به کوهستانی برآمد. آنجا دیوی در کوه، سنگ جابه جا می‌کرد. ماهیگیر خواست از چشم دیور دور شود که دیو گفت: «به هر کجا که بروی دنبالت خواهم کرد. پس تکان نخور!» ماهیگیر در جا ایستاد و دیو گفت: «اگر در کُشتی زمینم زدی، کمر به خدمت تو خواهم بست.» ماهیگیر و دیو چندی با هم کشتی گرفتند و دست آخر ماهیگیر دیو را به زمین زد و دیو بنده‌ی او شد. ماهیگیر و دیو راه افتادند و رفتند و رفتند تا به سیمرغی رسیدند. سیمرغ را سوار شدند و در شهر قاف پایین آمدند. در شهر قاف ماهیگیر از دیو جدا شد و رفت تا به پیرزنی رسید. از پیرزن پرسید: «برای چه هر که به این شهر می آید و از دختر شهر قاف خواستگاری می‌کند تیرش به سنگ می خورد؟» پیرزن که عیّار بود، سکوت کرد. ماهیگیر دل پیرزن را به دست آورد و به او جواهر داد. پیرزن گفت: «برای آن که کسی دختر شهر قاف را از این جا دور کند، انجام سه شرط لازم است، و از پس انجام این سه شرط هنوز کسی برنیامده!»ماهیگیر از پیرزن خواست که قصر دختر را به او نشان بدهد. پیرزن گفت: «تنگ آبی بر می‌دارم، هر کجا که آن را شکستم همانجا قصر دختر است.» پیرزن راه کاخ دختر شهر قاف را در پیش گرفت. نزدیک کاخ که شد، به بهانه‌ی این‌که مرغ خود را گم کرده است، به کنار سنگی رفت و تنگش را بر روی آن شکست و بازگشت. دم غروب ماهیگیر، سیمرغ را صدا زد و بر آن سوار شد و آمد تا به آن جایی که پیرزن تنگ را شکسته بود و از آنجا به وسیله سیمرغ وارد کاخ گردید. چندی بعد خوابگاه دختر را یافت و به آن وارد شد. او هم پری‌زاد بود. لاله‌ای در پایین پایش و لاله‌ای هم در بالای سرش می‌سوخت. ماهیگیر تا سپیده در نیامد آنجا ماند و بعد خودش را پنهان کرد! دختر شهر قاف که بیدار شد و خود را در آینه نگاه کرد دید صورتش از نفس آدمی‌زاد کبود می‌زند. کنیزکانش را صدا زد و گفت: «به اتاق من آدمی‌زادی وارد شده؟» کنیزان گفتند: «ما که چیزی ندیدیم!»دو شب و دو روز گذشت. در شب سوم پری‌زاد چشم بر هم نگذاشت و بیدار ماند. تا این که ماهیگیر سروکله‌اش پیدا شد. ماهیگیر غذا که خورد خم شد و خواست که پری را ببوسد، دید پری بیدار است. پری گفت: «چگونه جرئت کردی به اتاق خواب من وارد شوی؟» ماهیگیر گفت: «راه زیادی را پشت سر گذاشتم تا به تو رسیدم. آمده‌ام تو را از این دیار به دیاری دیگر ببرم!» دختر شهر قاف که افسون ماهیگیر شده بود، گفت: «سه شرط دارم که اگر از پس هر کدام برآیی با تو خواهم آمد. اول کیسه‌ای نان خشک را باید یکجا بخوری. دوم تاج کیخسرو را پیدا کنی و برایم بیاوری. سوم شیر ماده گاوی را بدوشی و پنیر کنی و دوباره آن را به صورت شیر درآوری!» و افزود: «اگر شرط اول و دوم را توانستی انجام بدهی، در انجام شرط سوم من خود کمک خواهم کرد! انگشتری حضرت سلیمان را به تو می‌دهم در پنیر بینداز تا شیر بشود!» ماهیگیر هر سه شرط را پذیرفت و از کاخ بیرون آمد. روز بعد مردمان شهر قاف به هم خبر دادند که باز خواستگاری برای دختر پیدا شده و پذیرفته که هر سه شرط را به انجام برساند. ماهیگیر، دیو و سیمرغ را فراخواند و هر سه همراه به کاخ آمدند. نخست دیو هر چه نان خشک بود، خورد. سپس سیمرغ پرواز کرد و رفت به جایی که تاج کیخسرو بود، آن را برداشت و به سوی شهر قاف برگرفت. در راه خسته شد. تا آن که به کنار چشمه‌ای فرود آمد. تاج را بر سینه نهاد و خوابید. بیدار که شد دید از تاج خبری نیست. نگاهی به دور و بر خویش انداخت و دست آخر چوپانی را که در کنار گله به خواب رفته بود، مشاهده کرد. به سوی گله پیش رفت و تاج را از توبره‌ی چوپان که خواب بود بیرون آورد و دوباره به سوی شهر قاف به پرواز درآمد. پادشاه قاف دید ماهیگیر دو شرط را برده است و شرط سوم هم بنا به قول پری و با کمک او به وسیله‌ی انگشتری حضرت سلیمان انجام شد. از این روی گفت: «حالا باید شهر را چراغانی کنیم و دخترم را به همسری تو درآوریم.» ماهیگیر گفت: «من امان ماندن ندارم.» و پری‌زاد را برداشت و به همراه سیمرغ و دیو راهی دیار خویش شد. به هفت فرسنگی شهر که رسیدند، ماهیگیر رو کرد به سوی دختر شهر قاف و گفت: «تو را باید برای شاه ببرم، اما کاری خواهم کرد که مال او نشوی.» و پری گفت: «جز تو به کسی دست نخواهم داد.» ماهیگیر و پری به شهر که درآمدند شاه خبردار شد. گفت شهر را آینه بندان کنند و به ماهیگیر پاداش بدهند. وزیر باز خواست که پاداش ناچیزی به ماهیگیر برسد، ماهیگیر هم نپذیرفت و وزیر غافل از آن که این بار در کله‌ی ماهیگیر فکر دیگری وجود داشت. اما چندی بعد شاه و وزیر متوجه قضیه شدند، و وزیر که آتش کینه‌اش تیزتر شده بود، به شاه گفت: «ای شاه، این جوان هر کاری که گفتیم کرد، حالا بگو برود و از آن دنیا برایمان خبر بیاورد.» شاه باز وسوسه شد و از روی خودخواهی و حس حسادت دوباره ماهیگیر را صدا زد و گفت: «باید به آن دنیا بروی و از نیاکانم خبر بیاوری.» ماهیگیر ماند که چه کند. دست آخر چاه جادو را به یاد آورد. ماهیگیر راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا به درخت ارغوان رسید. باز از درخت ارغوان تیری و کمانی درست کرد. تیر را در کمان گذاشت و کمان را کشید. تیر رفت و بر چاه فرود آمد. ماهیگیر رد تیر را گرفت تا به چاه رسید. سنگ چاه را به کناری زد و به درون آن شد. دریچه را باز کرد و به داخل باغ رفت و پری را صدا زد. پری که آمد ماهیگیر گفت: «این بار گفتند که از نیاکانشان باید خبر ببرم بگو چه باید بکنم؟» پری گفت: «باز بگرد و بگو: ای پادشاه هر کسی که بخواهد خبر از آن دنیا بیاورد، باید خود را به آتش هیزم بسپارد! بگو هیزم را فراهم کنند تا من به میان آن بروم» و افزود: «در آتش که رفتی وقتی خواستی بسوزی من تو را از آتش بیرون می‌آورم. بعد بگو چنین و چنان بود.»ماهیگیر و پری راه افتادند و آمدند تا به کاخ رسیدند و پری در گوشه‌ای از کاخ پنهان شد. ماهیگیر پادشاه را که دید گفت: «بگو هیزم گرد بیاورند و آتش بزنند تا من بتوانم از میان شعله‌های آتش به آن دنیا بروم.» و شاه فرمان داد تا هیزم گردآورند و آتش زدند. ماهیگیر در آتش رفت و زمانی نگذشت که پری او را از آتش بیرون آورد. شاه همین که ماهیگیر را نسوخته دید، خوشحال شد و گفت: «زود بگو از نیاکانم چه خبر؟» ماهیگیر هر چه پری به او گفته بود که بگوید برای شاه و وزیر تعریف کرد. شاه و وزیر سر از پا نشناخته گفتند: «حالا که چنین است ما خود به دیدار نیاکانمان خواهیم رفت.»پادشاه و وزیر هر دو در آتش رفتند و در میان شعله‌های آن سوختند و خاکستر شدند تا آنجا که آن شهر از وجود وزیر بد و شاه نادان پاک شد. پری به باغ خویش بازگشت و دختر شهر قاف در کنار ماهیگیر به روزگار خوش‌تری دست یافت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد